دو سال گذشت…

توسط: پویا

دو سالی هست که از خواب بیدار شده ایم. دو سالی هست که متوجه شده ایم که چه گونی بزرگی به جای کلاه به مدت ۳۰ سال بر سرمان رفته بود. دو سالی هست که فهمیده ایم که به عنوان یک انسان حقوقی داریم که ۳۰ سال است از ما دریغ شده و ما به آنچه نداشته بودیم راضی بوده ایم و البته خوشحال!

ما که به دنیا آمدیم دنیای اطراف ما پُر بود از حجاب های اجباری! پُر بود از دعا ها و نیایش هایی که معنی شان را نمی فهمیدیم ولی هر از گاهی میخواندیم! پُر بود از نام خدا و پیغمبرانش ! دنیای ما سرشار بود از ذوق و شوق جشنهای ۲۲ بهمن مدرسه. کاردستی ها، سرود ها… خمینی ای امام ، خمینی ای امام… . در سال های تحصیل صبح ها سَرِ صف یک صدا و با مشت های گره کرده شعار میدادیم مرگ بر آمریکا.ظهر ها نماز جماعت می خواندیم با طعم جوراب های بد بو!! همه ی دنیا از دید ما همین شکلی بود.زیبا و دوست داشتنی!! البته از زبان پدر و مادرمان شنیده بودیم که در دنیا جایی هم هست به نام “خارج” که حتما یه روزی باید بریم به آنجا. ولی خوب دنیای زیبای ما فعلا همین عشق مخفی به دختر همسایه بود وقتی که از مدرسه بر می گشتیم. ما با شلوار پارچه ای و سامسونت، آنها هم با روسری و روپوش و کفشهای کتانی. هیچ جا مثل ایران خوش نمیگذشت. این عقیده ی ما بود.

اوج بلوغ اجتماعی و سیاسی ما هم در سه کلمه خلاصه می شد. سید محمد خاتمی. وای که چه شور و حالی بود.

ولی دو سال است که تصویر ذهنی ما از آینده ی کشورمان تغییری بنیادین کرده. فهمیده ایم که می توان تصور کرد خیابان های شهرهایمان را که پُر هستند از حجاب های اختیاری. پُر از دیوار های بدون آیه و شعار. پر از آرامش و شادی و امید. پُر از دختران و پسران جوانی که بی پروا دست در دست هم می خندند. پُر از اخلاق و راستگویی و تحمل همدیگر.

دو سال هست که می توان تصور کرد مدرسه های ایران زمین را که پُر هستند از همشاگردی های دختر و پسر. می توان ایرانی را دید که در آن موسی به دین خویش عیسی به دین خویش.

می توان تصور کرد…

می توان تصور کرد...