اندیشه

این نیز بگذرد…

وصف زندگى امروز من…

از رنج کشیدن آدمى حر گردد
قطره چو کشد حبس صدف در گردد
گر مال نماند سر بماناد به جاى
پیمانه چو شد تهى دگر پر گردد
خیام

20130819-090946.jpg

این ملت فرخزاد ها مى خواهد.

شما به خودت نگیر ولى ما ملتى هستیم بسیار وابسته به فیلم و سریال و کلا تلویزیون.

امروز که این متن رو مینویسم، کانالی مثل فارسی وان که فقط و فقط کارش پخش سریال هست به جرات یکی‌ از پر مخاطب‌ترین تلویزیون هاست. سریال هایی با قسمت هایی به شدت طولانی‌ که طوری ساخته شده اند که ذهن مخاطب را به شدت درگیر میکنند که قسمت‌های بعدی را هم حتما تماشا کنند. در کلامی ساده مخاطب را معتاد به خود می‌کند. و چه مخاطبی بهتر از مخاطب ایرانی‌ که از همه‌چیز در داخل مملکت آزرده هست؟

دنبال کشف اهداف این چنین کانال هایی نیستم. بیشتر سعی‌ دارم علاقه و عادت‌های خودمان را تحلیل کنم. می‌خواهم بگویم که ما ایرانیان، از هر قشری، قسمت بزرگی‌ از زندگیمان سرگرمی و تفریح بوده و هست. و تلویزیون همیشه اولین و بهترین گزینه برای برآورده کردن این نیز ما بوده و هست.

نمی‌توان به زور به مردم درس زندگی‌ داد و یا سرگرمی‌ها را حذف کرد. نمی‌توان به زور مردم را آگاه به خیلی‌ از مسائل کرد. ولی‌ با شناخت درست از خودمان می‌توان به این نتیجه رسید که شاید بهترین راه برای رساندن آگاهی‌ در هر زمینه‌ای به بطن جامعه باید در لا به لای سرگرمی‌های مردم، بطور خیلی‌ هوشیارانه، این آگاهی‌‌ها را تزریق کرد. باید مردم را شاد کرد و خنداند و در این بین با مهارت کافی‌ نکاتی‌ که مربوط به زندگی‌ خود مردم میشود و به آنها آگاهی‌ می‌بخشد را به آنها گفت.

برای همین هست که همیشه فکر می‌کردم که این مردم نه یکی‌، نه دوتا، بلکه چندین و چند فریدون فرخزاد می‌خواهد که هم شادشان کند و هم به آنها آگاهی‌ بدهد.

جای خالی‌ فرخزاد‌ها به شدت محسوس هست…

1098242_10151780585470979_837370648_n

 

به یزدان که گر ما خرد داشتیم…

به یزدان که گر ما خِرَد داشتیم، هم ایران را داشتیم، هم خلیج فارس را داشتیم، هم دوستى با همسایگان همیشگیمان را داشتیم و هیچ احتیاجى هم به فیسبوک براى احیاى هویت خود نداشتیم.

رویایى دارم

رویایى دارم از جنس “آگاهى”… به مراتب بزرگ تر و مهمتر از آزادى!

کَپَک!!

امروز داشتیم با یک دوست عزیزی صحبت مى کردیم در این مورد که این افراد حاکم بر ایران از کدوم قسمت از فرهنگ ما یا از کدوم لایه جامعه بیرون اومدن و ریشه از کجا دارن که دیگه وضعییت اخلاقى، انسانى و اقتصادى جامعه رو به قهقرا کشوندن! گفت اینا یه کَپَک کوچیک بودن یه گوشه که هیچ وقت کسى جدّیش نگرفت و کم کم بزرگ شد و همه جا رو گرفت!! خیلى حرفش به دلم نشست.

دین از زبان یک قربانی افراطی گری در دین

الان این مطلب رو از سایت بی بی سی فارسی داشتم می خواندم که در مورد احمد کسروی هست. در آخر مقاله قسمتی از کتاب شیعه گری هست که کسروی میگه :

“دین، شناختن معنی جهان و زندگانی و زیستن به آیین خرد است. دین آن است که امروز ایرانیان بدانند که این سرزمینی را که خدا به‌ایشان داده، چگونه آباد گردانند و از آن سود جویند و همگی باهم آسوده زیند و خاندان‌هایی به بینوایی نیفتند و کسانی گرسنه نمانند و دهی ویرانه نماند و زمینی بی‌بهره نباشد.” (از شیعیگری)

به نظرم خیلی قشنگ گفته و باز هم به نظرم نسبت به فرهنگ الان ما (چه برسه به زمان خود کسروی) خیلی آرمانی هست. فکر می کنم در مورد مردم مثلا ژاپن خیلی بهتر صدق می کنه. این تصاویرخیلی روشن گویای مطلب هست.

آینده ناشناخته

آینده ناشناخته برایم جذاب تر هست تا آینده ای که برایش برنامه ریزی کرده باشم. گرچه هدف های کلی زندگی ام را همیشه در ذهن داشته ام ولی…

آدمیزاد همیشه در حال تغییر و دگرگونیست.  طرز فکر، هدف ها ، آمال و آرزوهای امروز من همگام با من مشمول این تغییر می شوند. پس چرا آرزویی را امروز در سر بپرورانم و فردا که نظرم تغییر کرد افسوس خورم که ای کاش آرزو یا هدف دیگری را دنبال می کردم.

تلاش می کنم ، فکر می کنم ، تجربه می کنم ، خطا می کنم ، خودم را اصلاح می کنم و بسوی آینده ناشناخته می روم. زندگی حتما برایم شگفتی ها و اتفاق های غیر مترقبه ای دارد.

با آغوش باز ، پیش به سوی آینده ی ناشناخنه…

دو سال گذشت…

دو سالی هست که از خواب بیدار شده ایم. دو سالی هست که متوجه شده ایم که چه گونی بزرگی به جای کلاه به مدت ۳۰ سال بر سرمان رفته بود. دو سالی هست که فهمیده ایم که به عنوان یک انسان حقوقی داریم که ۳۰ سال است از ما دریغ شده و ما به آنچه نداشته بودیم راضی بوده ایم و البته خوشحال!

ما که به دنیا آمدیم دنیای اطراف ما پُر بود از حجاب های اجباری! پُر بود از دعا ها و نیایش هایی که معنی شان را نمی فهمیدیم ولی هر از گاهی میخواندیم! پُر بود از نام خدا و پیغمبرانش ! دنیای ما سرشار بود از ذوق و شوق جشنهای ۲۲ بهمن مدرسه. کاردستی ها، سرود ها… خمینی ای امام ، خمینی ای امام… . در سال های تحصیل صبح ها سَرِ صف یک صدا و با مشت های گره کرده شعار میدادیم مرگ بر آمریکا.ظهر ها نماز جماعت می خواندیم با طعم جوراب های بد بو!! همه ی دنیا از دید ما همین شکلی بود.زیبا و دوست داشتنی!! البته از زبان پدر و مادرمان شنیده بودیم که در دنیا جایی هم هست به نام “خارج” که حتما یه روزی باید بریم به آنجا. ولی خوب دنیای زیبای ما فعلا همین عشق مخفی به دختر همسایه بود وقتی که از مدرسه بر می گشتیم. ما با شلوار پارچه ای و سامسونت، آنها هم با روسری و روپوش و کفشهای کتانی. هیچ جا مثل ایران خوش نمیگذشت. این عقیده ی ما بود.

اوج بلوغ اجتماعی و سیاسی ما هم در سه کلمه خلاصه می شد. سید محمد خاتمی. وای که چه شور و حالی بود.

ولی دو سال است که تصویر ذهنی ما از آینده ی کشورمان تغییری بنیادین کرده. فهمیده ایم که می توان تصور کرد خیابان های شهرهایمان را که پُر هستند از حجاب های اختیاری. پُر از دیوار های بدون آیه و شعار. پر از آرامش و شادی و امید. پُر از دختران و پسران جوانی که بی پروا دست در دست هم می خندند. پُر از اخلاق و راستگویی و تحمل همدیگر.

دو سال هست که می توان تصور کرد مدرسه های ایران زمین را که پُر هستند از همشاگردی های دختر و پسر. می توان ایرانی را دید که در آن موسی به دین خویش عیسی به دین خویش.

می توان تصور کرد…

می توان تصور کرد...


یک آرزوی مختصر و مفید

آدمیان بزرگ و آزاده زجر ها و سختی های بسیاری در طول زندگی خود می کشند و اغلب پیش از دیدن محصول آن همه تلاش و سختی و چشیدن اندکی آزادی رخت از این دنیا بر می کشند تا باز هم نشانی باشند از اینکه آزاده زیستن کاملا پرهزینه است و البته دلبستن زیادی به دنیا بیهوده. خوشحال باشیم از پرواز خوبان ولی آرزوی عمر بلند می کنم برای همه ی ناچیزان و کَمان تا باشند و خفت و خواری خود را ببینند که آرزوی مرگ برایشان بهترین آرزوهاست.

جهان از نگاه من

ما انسان های فانی موجودات عجیبی هستیم. هریک از ما تنها برای یک سفر کوتاه مدت اینجا هستیم و نمی دانیم برای چه هدفی! اما گاهی وقتها تصور می کنیم که این هدف را حس می کنیم.

گرچه بدون نیاز به اندیشیدن عمیق هر کس با توجه به زندگی روزمره خود میداند که وجود او برای مردم است. اول برای کسانی که شادی ما بطور کامل به لبخند و سلامتی آنان بستگی دارد و سپس برای بسیاری از کسانیکه برای ما ناشناس هستند اما از طریق رابطه ی همفکری و همدردی سرنوشت ما به یکدیگر گره می خورد.من هر روز صدها بار به خودم یادآوری می کنم که زندگی درونی و بیرونی من بر پایه ی تلاش انسانهای دیگر چه زنده و چه مرده است. و اینکه باید تلاش کنم تا به همان اندازه که همیشه از جامعه گرفته ام و هنوز هم می گیرم به جامعه پس بدهم.من شدیداً به یک زندگی ساده و صرفه جویانه گرایش دارم. و اغلب با حزن فراوان فکر می کنم که در حال مصرف بی رویه ی حاصل تلاش انسان های دیگر هستم.

به نظر من اختلافات طبقاتی، غیر عادلانه و بر پایه ی زورگویی استوار است.من همچنین معتقدم یک زندگی ساده و بدون تکبر چه از نظر جسمی و چه از نظر روانی برای همه مفید است.من به هیچ وجه به آزادی انسان از نقطه نظر فلسفی معتقد نیستم. هر کس نه تنها تحت فشارهای خارجی بلکه بر اساس ضرورت های درونی عمل می کند.

این گفته ی شوپِن هاور که “انسان می تواند آنچه را که می خواهد انجام دهد اما نمی تواند آنچه را که انجام میدهد بخواهد از دوران جوانی برای من واقعاً الهام بخش بوده است. این جمله در روزهای سختی، چه در زندگی خودم و چه دیگران برایم تسلی بخش بوده و حکم سرچشمه ی پایان ناپذیری از مقاومت را داشته است. پی بردن به این واقعیت احساس مسئولیتی را که می تواند به آسانی زندگی انسان را فلج کند کاهش می دهد و از اینکه ما خودمان و دیگران را بیش از حد جدی بگیریم جلوگیری می کند. این جمله به دیدگاهی از زندگی منتهی می شود که حق شوخ طبعی را به طور کامل ادا می کند.

جستجو برای معنی و یا هدف زندگی خود ما و یا هدف تمامی موجودات زنده همیشه به نظر من یک کار بیهوده بوده است. اما با وجود این هر کس آرمان های ویژه ای دارد که جهت تلاشها و قضاوت های او را تعیین می کند.از این نقطه نظر من هرگز به آسودگی و شادی به خودی خود به عنوان هدف نهایی نگاه نکرده ام.من این اصول اخلاقی را آرمان های خوکدانی می نامم. آرمان هایی که مسیر زندگی مرا روشن کرده اند و بارها و بارها من را تشویق کرده اند تا با روی باز با زندگی روبه رو شوم عبارتند از: محبت، زیبایی و حقیقت.

بدون احساس خویشاوندی با انسان هایی دارای افکار مشابه، بدون آمیختن با دنیای عینی، آنچه تلاشهای هنری و علمی تا ابد قادر به دسترسی به آن نخواهند بود، زندگی به نظر من خالی خواهد بود.

اهداف کهنه شده ی تلاشهای بشری مانند ثروت ،موفقیت های ظاهری و تجملات همیشه به نظر من حقیر و پیش پا افتاده بوده اند. حس مشتاقانه ی من نسبت به عدالت اجتماعی و مسئولیت پذیری اجتماعی همیشه با بی نیازی من از تماس مستقیم با انسان های دیگر و جوامع انسانی به طور عجیبی در تضاد بوده است. من به معنای واقعی کلمه یک مسافر تنها هستم و هرگز با تمام وجودم به کشورم، به خانه ام، به دوستانم و حتی به خانواده ی درجه اوّلم تعلق نداشته ام. با وجود همه ی این وابستگی ها من هرگز احساس فاصله داشتن و نیاز به تنهایی را از دست نداده ام.احساسی که با گذشت سال ها بیشتر هم می شود. انسان بدون پشیمانی به محدودیت های درک متقابل و همصدایی با مردم دیگر کاملا پی می برد. بدون شک چنین فردی قسمتی از بیگناهی و لا قیدی خود را از دست می دهد.اما از سویی دیگر وی در سطحی وسیع از وابستگی به نقطه نظرات، عادت ها و قضاوت های دیگران رهاست. و از وسوسه ی ساختن آرامش درونی خود بر اساس این اصول لرزان و نا امن خودداری می کند.

آرمان سیاسی من دموکراسیست.تمامی انسان ها باید به عنوان یک انسان مورد احترام قرار بگیرند و از هیچ انسانی نباید بُت ساخته شود. سرنوشت خنده آوریست که خود من دریافت کننده ی تمجیدها و تکریم های فراوانی از سوی انسان های دیگر بوده ام که نه بر اساس خطاها و نه شایستگی های خودم بوده است. شاید علت این امر تمایل به درک چند آرمانی بوده است که من با توانایی عاجزانه ی خودم و با تقلای دائم به آنها دست یافته ام.

آلبرت انشتین

جهان از نگاه من ۱۹۳۱

گوش کنید